نوشته شده توسط : حامد

من خدایی دارم، كه در این نزدیكی است

نه در آن بالاها

مهربان، خوب، قشنگ.........چهره اش نورانیست

گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من،

ساده تر از سخن ساده من

او مرا می فهمد

او مرا می خواند، او مرا می خواهد

او همه درد مرا می داند

 

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی

چون به غم می نگرم، آن زمان رقص کنان می خندم

که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است

او خدایست که همواره مرا می خواهد...........

 

او مرا می خواند، او مرا می خواهد............

او همه درد مرا می داند................



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: برچسب‌ها: متون , شعر هاي عاشقانه , حرف دل ,
:: بازدید از این مطلب : 608
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 11 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : حامد

من پذیرفتم شکست خویش را

 

پندهای عقل دور اندیش را

 

من پذیرفتم که عشق افسانه است

 

این دل درد آشنا دیوانه است

 

می روم شاید فراموشت کنم

 

با فراموشی هم آغوشت کنم

 

می روم از رفتنم دل شاد باش

 

از عذاب دیدنم آزاد باش

 

گرچه تو تنهاتراز ما می روی

 

آرزو دارم ولی عاشق شوی

 

آرزو دارم بفهمی درد را

 

تلخی برخوردهای سرد را



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: برچسب‌ها: متون , شعر هاي عاشقانه , حرف دل ,
:: بازدید از این مطلب : 576
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 11 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : حامد

باز دلم تنگ است.

باز چشمانم باران می طلبد

آسمان دلم پر از ابرهای سیاه دلتنگی شده !

باز من تنهایم و در این سكوت حتی صدای ساز هم آرامم نمی كند

دل من باز كوچك شده !برای آنكه نمیدانم كیست ...

ولی غیبتش مرا می آزارد !

من خودم را گم كرده ام...!

كجا...؟

این را دیگر نمیدانم



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: برچسب‌ها: اشعار , عاشقانه , غمگين ,
:: بازدید از این مطلب : 591
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : حامد

ذهن را درگیر با عشقی خیالی کردو رفت

جمله های واضح دل را سوالی کرد ورفت

چون رمیدنهای آهو، ناز کردنهای او

دشت چشمان مرا حالی به حالی کردو رفت

کهنه ای بودم برای اشکهای این وآن

هرکسی ما را به نوعی دستمالی کردورفت!

ابر هم در بارشش قصد فداکاری نداشت

عقده در دل داشت؛روی خاک خالی کردورفت

آرزویم با تو بودن بود،کوشیدم،ولی 

واقعیت را به من تقدیرحالی کردورفت



:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: برچسب‌ها: شعر , متن عاشقانه , غمگين ,
:: بازدید از این مطلب : 572
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : حامد

 

من که تسبیح نبودم تو مرا چرخاندی

مشت برمهره تنهایی من پیچاندی

مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت

بار ها دور زدی ذهن مرا گرداندی

 

ذکرها گفتی و به گفته خود خندیدی

از همین نغمه تاریک مرا ترساندی

بر لبت نام خدا بود خدا شاهد ماست

بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی

دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت

عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی

قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود

تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی

جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده است

من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی؟




:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: برچسب‌ها: اشعار , عاشقانه , غمگين ,
:: بازدید از این مطلب : 835
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد